جدیدترین مطالب
- کتاب"زمزمه های بی بی ماه بانو" رونمایی شد
- پاسخ مقتدرانه به یک چالش تمدنی
- درگذشت رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس، حاج یوسف کیخا
- قصه پرمجاهدت رسیدن به صندوق رأی
- شریف لک زایی بیان کرد: نگاه جامع و تمدنی امام موسی صدر به انقلاب اسلامی
- کتاب «انقلاب بیپایان: واکاوی پیشینه و افق تمدنی انقلاب اسلامی در پرتو بیانیۀ گام دوم» منتشر شد
- ارائه فصل آزادی از کتاب «سیاست بهشتی» توسط شریف لک زایی
- آزادی در ذات انقلاب اسلامی قرار دارد | گفتوگو مهمترین الزام آزادی است
- شریف لک زایی: جامعه اسلامی جز با حضور مردم ایجاد نمیشود
- با حضور ۱۲ متخصص اندیشمند؛ هماندیشی «مردم علیه پوپولیسم» برگزار میشود
- برگزاری چهارمین پنل تخصصی اختتامیه دومین همایش ملی «انقلاب اسلامی و افق تمدنی آینده»
- کرسی علمی- ترویجی حکمت سیاسی امام خمینی(ره) برگزار میشود
- شریف لک زایی تشریح کرد: چالشهای رژیم صهیونیستی برای تمدن اسلامی از نگاه امام موسی صدر
- شریف لکزایی: امام موسی صدر اسرائیل را نتیجه تمدن غرب دانستند
- شریف لک زایی: امام موسی صدر بدترین نوع استعمار را استعمار فرهنگی میداند
- روایت علیرضا صدرا از پروژه فکری داود فیرحی: فیرحی از دیدگاههایش درخصوص اقتدارگرایی عدول کرده بود
- کتاب «رهیافت حکمی به انقلاب اسلامی» نقد و بررسی شد
- برگزاری نشست علمی نقد و رونمایی کتاب «اخلاق سیاسی در اسلام»
- یازدهمین سالگرد شهادت سردار شهید حاج حبیب لک زایی در شهرستان نیمروز برگزار شد
- برگزاری هماندیشی علمی اولین سالگرد درگذشت مرحوم دکتر علیرضا صدرا
اخبار فرهنگی
- توضیحات
- دسته: اخبار فرهنگی
- بازدید: 3852
- توضیحات
- دسته: اخبار فرهنگی
- بازدید: 1528
- توضیحات
- دسته: اخبار فرهنگی
- بازدید: 1994
- توضیحات
- دسته: اخبار فرهنگی
- بازدید: 1600
- توضیحات
- دسته: اخبار فرهنگی
- بازدید: 3913
تا کنون پنج قسمت از خاطرات رضا از تاسوکی در وبلاگ حکمت متعالیه منتشر شده است. در ادامه همه این پنج قسمت را ملاحظه می فرمایید. http://www.rezal.blogfa.com/
حدود ساعت چهار در باز می شود و علی وارد می شود. سفره آورده؛ همراه دو کاسه آب گوشت که فکر کنم گوشت نداشت. غذا، کم به نظر می رسد ولی در پایان اضافه هم می آید. کسی را اشتهایی نیست. تازه می فهمم علت آن ترس است. علی، کمی رو به ما حرف می زند. گویی دو برادر با او از من آشناترند. هر چند هر دو یک زمان او را دیده ایم. کمی با او گرم می گیرند. می فهمم که دو برادر مغازه فرش فروشی دارند. به قول خودشان شخصی هستند. او می خواهد برود اما با اصرار برادر بزرگ چند لحظه ای درنگ میکند و دوباره به صحبت با آنان مشغول میشود. وقتی می خواهد برود هنوز به در اتاق نرسیده که برادر بزرگ می پرسد با کسانی که دراز کشیده بودند روی خاکها چه کردید؟ به آرامی و با خونسردی تمام جواب می دهد: «کشتیمشان!» بعد هم لبخند می زند! و می گوید: ما این جا دروغ نداریم. و در را می بندد و می رود. ما می مانیم و حرف او. شاید خواسته باشند ما را بترساند! شاید راست گفته باشد! کسی چیزی ندیده؟ شاید... هزار چیز به ذهن میرسد و هر کسی چیزی می گوید.